بعضی وقتا دست خود آدم نیست ! دست ِ حس ِ !
بدون اینکه خودت بخوای یه نیرویی ِ که نمیخواد بزاره اون کاری و که باید و بکنی ! که درس بخونی !
و این یعنی دست خودت نیست و این منطقی نیست !
ولی در آخر هم مقاومت فایده ای نداره و باید بریم درس بخونیم ! :/
و این یعنی اینکه در هر صورت تو باید بخونی !
چی گفتم اصن ! :/
از دستاورد های امتحاناته دوستان !
دیگه حتی فلسفی بودنتم جور نمیشه بخوای منظور دار بنویسی :دی
من برم تا بیشتر از این خرابش نکردم :دی
خب الان خوشحالم که یه جایی رو پیدا کردم که از تو بنویسم و تو نخونیش . اینجوری راحت تر میتونم راجبت بنویسم . من دارم به این فکر میکنم که چطور شد که تو جلو راهم قرار گرفتی . اینهمه آدم بد اینهمه آدم بی معرفت اینهمه آدم بی شعور و بی فرهنگ حتی . یه سری آدم که فقط با هدفای چیزی میان جلو و مث یه دیوار کاذب پشتت وای میستن و خیلی زود نگاه میکنی و میبینی پشتت خالیه . میدونی ؟ یه سری آدما مث تو ن که خوب بودن و نسبت به شخصی که دوس دارن وظیفه میدونن . هیچوقت منت نمیزارن . تو ازون آدما نبودی که بخوای جا بزنی و من و تنها بزاری . تو بعضی وقتا که دلخورم بشی یه چیزی ته دلت هست انگار که بهت میگه بمون . تو غرور داری اما غرورت خوبه . شایدم خوب نیست . نمیدونم ! مثلا اینکه یهو میزنی تو ذوق آدم بی منظور یا شاید با منظور ! چه میدونم اصلا !
من در آسمان غبار آلود ِ تهران گم شده م . در لا به لای درخت های نداشته اش گم شده م . در باران های نیامده اش گم شده م . در آسمان آبی ِ متمایل به طوسی اش گم شده م . در ولگردی های توی شهر گم شده م . در درون ِ کیف ِ مدرسه ی کودکی گم شده م . در کوچه درختی ِ پشت ِ خانه گم شده م . در چشم های گریان ِ دخترکی که عروسکش را میخواهد گم شده م . من در نگاه مهربان یک مادر ، در دست های پینه دار یک پدر گم شده م . در قایق ِ کاغذی ِ توی دست ِ پسر بچه ای گم شده م . در سبزآبی ِ کبود گم شده م . در برف بازی های توی کوچه گم شده م . در جنگل ِ درونم گم شده م . در تاریکی های شب گم شده م . در آهنگ های تکراری ، در اشک های کوتاه ِ نیمه شب گم شده م . در اقیانوسی از شعر های بی قافیه گم شده م . من گم شده م و پیدا نخواهم شد ، شاید .. !
گذر زمان همه چی رو عوض میکنه حتی اخلاق آدمو . داشتم به این فکر میکردم که من ِ الان با من ِ چند سال ِ پیش چقد فرق کرده ! چقد شبیه یکی دیگه شدم . چقد دارم عوض میشم ! تا به یاد دارم خیلی با احساس بودم و الان بر خلاف اونموقع ها این حس توی من فروکش کرده و خیلی چیزا از من یه آدم خشک و سرد ساخته ! اما اینطور نیست . من هنوز همونم ، همون مهتاب ! اینهمه ظاهر سازی باعث شده من یکی دیگه بشم ، یه نفر ِ پیچیده تر ! و این پیچیدگی اصلا خوب نیست ! احساس میکنم کلی کار نکرده روی سرم ریخته . کلی کتابای نخونده ، کلی درسای نخونده کلی حرفای نزده . احساس میکنم برای روحیه بهتر باید زمان بیشتری رو تلف کنم ! این بهترین راهه برای یکی مثل من !